سرنوشت
كتاب سرنوشت براي هركسي چيزي نوشت نوبت به ما كه رسيد قلم افتاد... ديگه هيچي ننوشت! خط تيره گذاشت و گفت: تو باش اسير سرنوشت... نامرد نمی بخشمت يه نفر ازم پرسيد :ميشناسيش؟؟! هزارتا خاطره ازت اومد جلوي چشمم اما فقط يه لبخند زدم و گفتم : ميشناختمش...
نظرات شما عزیزان: